روزهای تکراری ... روزهای بی خبری ... روزهای تنهایی و سکوت ... روزهای ... بهاری !! تنها فایده ی این بهار خوابیدن هیاهوی سر سام آ ور شب عید خیابان هاست و تعطیلات کوتاه سیزده روزه اش و بس ! وقتی عقربه ها با هم مسابقه گذاشته اند و شرط بسته اند که نیایی و تو هم نمی آیی چرا مثل یک نوار تکراری بخوانم از زیبایی بهار و گل و پروانه و دشت و شکوفه !؟ وقتی آدم برفی ها بی مرثیه خوان می میرند و تو باز هم نمی آیی چرا به شور و نو شدن بیندیشم !؟ من از دست نیامدن هایت خسته می شوم آخر روزی ... من از دست تو و این بهاری که بی تو با من بی حوصله هی دالی می کند و میرود تا سیصد و اندی روز دیگر دوباره بیاید و مرا حرص بدهد خسته می شوم آخر روزی ... بیست و یک سال تمام نیامدی ، دیگر اگر بیایی هم نمی شناسمت ، اما بیا ... حتی اگر شده نا شناس ، حتی اگر شده برای چند لحظه ...
موج زمان می گذرد و ما را به همراه می برد و هرگز منتظر نمی شود که درخت شادمانی بشر لحظه ای به روی آن ریشه دواند. مائیم که در این امواج بیکران غوطه وریم و هر لحظه بیم شکستن کشتیمان و غرق شدنمان می رود . موقع به پایان رسیدن این روزگار ناپایدار هم فرا خواهد رسید ... بیش از این مرا چشم به راه مگذار ...
پس تو کجای این روز و شبی ؟
شهر تو کجای این زمین بود
این همه دور؟
تمام مردم ایستگاه می شناسندم
بس که من هر روز شاخه گلی به دست
به دنبال مهربانی تو
هی طول قطار را رفتم و آمدم
بس که من هی نام تو به لب،
گوشه و کنار
سراغ نشانی کوچکی از تو بودم
پس تو کی از این سفر می آیی؟