موج زمان می گذرد و ما را به همراه می برد و هرگز منتظر نمی شود که درخت شادمانی بشر لحظه ای به روی آن ریشه دواند. مائیم که در این امواج بیکران غوطه وریم و هر لحظه بیم شکستن کشتیمان و غرق شدنمان می رود . موقع به پایان رسیدن این روزگار ناپایدار هم فرا خواهد رسید ... بیش از این مرا چشم به راه مگذار ...
پس تو کجای این روز و شبی ؟
شهر تو کجای این زمین بود
این همه دور؟
تمام مردم ایستگاه می شناسندم
بس که من هر روز شاخه گلی به دست
به دنبال مهربانی تو
هی طول قطار را رفتم و آمدم
بس که من هی نام تو به لب،
گوشه و کنار
سراغ نشانی کوچکی از تو بودم
پس تو کی از این سفر می آیی؟