جان بر لبست و در دل حسرت که از لبانش نگرفته هيچ کامي جان از بدن بر آيد
از حــــــــسرت دهانش جانم بتنگ آمد خود کام تنگدستان کي زآن دهن بر آيد
گفتم بخويش کز وي بر گي ر دل،دلم گفت کار کسي است اين کو با خويشتن بر آيد
هر يک شکن ز زلفت پنجاه شست دارد چون اين دل شکسته با آن شکن بر آيد
بر بوي آنکه در باغ يابد گلي چو رويت آيد نسيم و هر دم گرد چمن بر آيد
هر دم چو بيوفايان نتوان گرفت ياري مائيم و آستانش تا جان ز تن بر آيد