سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بهار بانو

خوردن از سرِ سیری، خواب بی شب زنده داری، خنده بی [مایه] شگفتی، ناله و مویه بلند به هنگام مصیبت، و بانگ نای در نعمت و شادمانی، نزد خدا سخت ناپسند است . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]

مطالب زیر توسط      نوشته شده است!

زندگی در چشم من .....

زندگی در چشم من شبهای بی مهتاب را ماند

شعر من نیلوفر پژمرده در مرداب را ماند

ابر بی باران اندوهم

خار خشک سینه کوهم

سالها رفته است کز هر آرزو خالیست آغوشم

نغمه پرداز جمال و عشق بودم آه

حالیا خاموش خاموشم

یاد از خاطر فراموشم

روز ، چون گل ، می شکوفد بر فراز کوه

عصر ، پرپر می شود این نوشکفته در سکوت دشت

روزها اینگونه پرپر گشت

لحظه های بی شکیب عمر

چون پرستوهای بی آرام در پرواز

رهروان را چشم حسرت باز ....

اینک اینجا شعر و ساز و باده آماده است

من که جام هستیم از اشک لبریز است می پرسم ؛

-        « در پناه باده باید رنج دوران را زخاطر برد ؟

-        با فریب شعر باید زندگی را رنگ دیگر داد ؟

-        در نوای ساز باید ناله های روح را گم کرد ؟ »

ناله من می تراود از در و دیوار

آسمان ، اما سراپا گوش و خاموش است !

همزبانی نیست تا گویم به زاری : ای دریغ

دیگرم مستی نمی بخشد شراب ،

جام من خالی شدست از شعر ناب

ساز من فریادهای بی جواب !

نرم نرم از راه دور

روز چون گل می شکوفد بر فراز کوه

روشنایی می رود در آسمان بالا

ساغر ذرات هستی از شراب نور سرشار است ، اما من :

همچنان در ظلمت شبهای بی مهتاب

همچنان پژمرده در پهنای این مرداب

همچنان لبریز از اندوه می پرسم ؛

-« جام اگر بشکست ؟

ساز اگر بگسست ؟

شعر اگر دیگر به دل ننشست ؟ » .....


موضوعات یادداشت نظرات شما ()

انتظار.....

دیروز چه شوقی داشتم

برای آنچه امروز در دستان من است !!!

و اینک لبریز انتظارم

برای  فردایی  که نمی‌دانم ...

روزهای تکراری ...  روزهای بی خبری ... روزهای تنهایی و سکوت ... روزهای ...  بهاری !!  تنها فایده ی این بهار خوابیدن هیاهوی سر سام آ ور شب عید خیابان هاست و تعطیلات کوتاه سیزده روزه اش و بس ! وقتی عقربه ها با هم مسابقه گذاشته اند و شرط بسته اند که نیایی و تو هم نمی آیی چرا مثل یک نوار تکراری بخوانم از زیبایی بهار و گل و پروانه و دشت و شکوفه !؟  وقتی آدم برفی ها بی مرثیه خوان می میرند و تو باز هم نمی آیی چرا به شور و نو شدن بیندیشم !؟  من از دست نیامدن هایت خسته می شوم آخر روزی ...  من از دست تو و این بهاری که بی تو با من بی حوصله هی  دالی می کند و میرود تا سیصد و اندی روز دیگر دوباره بیاید و مرا حرص بدهد خسته می شوم آخر روزی ... بیست و یک سال تمام نیامدی ، دیگر اگر بیایی هم نمی شناسمت ، اما بیا ... حتی اگر شده نا شناس ، حتی اگر شده برای چند لحظه ...

موج زمان می گذرد و ما را به همراه می برد و هرگز منتظر نمی شود که درخت شادمانی بشر لحظه ای به روی آن ریشه دواند. مائیم که در این امواج بیکران غوطه وریم و هر لحظه بیم شکستن کشتیمان و غرق شدنمان می رود . موقع به پایان رسیدن این روزگار ناپایدار هم فرا خواهد رسید ... بیش از این مرا چشم به راه مگذار ...

 پس تو کجای این روز و شبی ؟

 شهر تو کجای این زمین بود

 این همه دور؟

 تمام مردم ایستگاه می شناسندم

 بس که من هر روز شاخه گلی به دست

 به دنبال مهربانی تو

 هی طول قطار را رفتم و آمدم

 بس که من هی نام تو به لب،

 گوشه و کنار

 سراغ نشانی کوچکی از تو بودم

 پس تو کی از این سفر می آیی؟


موضوعات یادداشت نظرات شما ()

تاسیس
 دوستان عزیز سلام.امیدوارم که خوب باشید.من امروز این بلاگ را باز کردم و  از امروز در این بلاگ در خدمت شما دوستان خوبم هستم.باشد که با کمکهای شما بتونم مطالب خوبی را بنویسم.
موضوعات یادداشت نظرات شما ()

دوشنبه 103 اردیبهشت 10

امروز:   0   بازدید

فهرست

[خـانه]

[شناسنامه]

[پست الکترونیــک]

[ورود به بخش مدیریت]

موضوعات وبلاگ

حضور و غیاب

یــــاهـو

لوگوی خودم

بهار بانو

جستجوی وبلاگ من

 :جستجو

با سرعتی بی‏نظیر و باورنکردنی
متن یادداشت‏ها و پیام‏ها را بکاوید!

لوگوی دوستان

لینک دوستان

سیدمجید
هوای تازه بهار_وبلاگ خودم
ساحل آرامش
یاسهای آرام
مرد آسمانی
قاصدک
مجال
حیات خلوت
فرهاد
علمی فرهنگی
حرف تنهایی من
دلتنگیهای یک زن
تینا
میلاد
من وشعرهایم
پائیزیها
باغ آرزوها

آوای آشنا

صدای خودم

اشتراک

 

آرشیو

طراح قالب

www.parsiblog.com

تعداد   47484   بازدید